کوچه زندگی

سالها گذشت و میگذرد خودم را انتهای تنهای کوچه ای میبینم که هزاران رهگذر دارد .و من تنها در انتها و جمعیتی نا معلوم بعداز من .راهی تعریف شده و حساب شده روزی در ابتدای این کوچه گاهی شاد و گاهی شادتر و دیوارهایی زیبا و شفاف که ان دور دورا هم معلوم بودو ارام و قدم زنان این کوچه را طی کردم و هرچی به انتها نزدیکتر قدمهایی سنگین  انگار پاهایم را باید به دنبالم بکشم .و دیوارهایی که روز به روز کدرتر میشد و حال و هوایی که با رفتن و جدایی و تنهایی غبار الودتر .حال این است روزگارم گرد غبار چنان بر چهره ام نشسته که حتی به خاطر اوردن قسمتی از راهی که پیمودم نیز ازارم میدهد .ارامشی که به دنبالش بودم وجود ندارد .  و نخواهد داشت . در زندگی ارامش هست؟!!؟

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد