دلتنگ نوشته


دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره ... بهترین دوستای وبلاگیم دیگه خدافظی کردن و هیچی نمیذارن ...

دیگه زیاد نوشتن واسم جالب نیست .. واسه کی بنویسم .. حتی کسی نمونده که چیزی بخونه ...

فقط دارم وقت تلف میکنم ...

شاید منم دیگه هیچی نذارم ... شایدم بذارم معلوم نیست!

ولی اینجا دیگه مثل سابق نیست .. قبلنا وقتی تازه اینجارو ساخته بودم خیلی ذوق داشتم ولی الان دیگه همش رفته ...

شاید باز بنویسم ... امیدوارم که بنویسم !

فعلا ...

آبانی


من يك آبانی ام..
 
آينده ام را طوري ميسازم كه گذشته ام جلويش زانو بزند...
 ﻗـــﺮﺍﺭ ﻧﯿـــﺴــــﺖ ﻣــــﻦ ﻫــــﻢ ﺩﻝِ ﮐﺲ ﺩﯾـــﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺴــــﻮﺯﺍﻧﻢ ..
 ﺑﺮﻋـــــﮑــــﺲ!
 ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿــــﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ , ﺁﻧﻘـــﺪﺭ ﺧﻮﺷﺒﺨــتش ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ , ﺑﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ” ﺍﻭ ” ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ “ﻟﻌﻨـﺖ ” ﺑﻔـﺮﺳﺘـﯽ...

دلنوشته

از جمعه ها اصن خوشم نمیاد ..

همیشه دلم میگیره ...

همیشه حواسم به چیزایی میره که میتونست باشه و الان نیست ...

همیشه یاد بچگیم میفتم ... بعدازظهرای جمعه ... تاب بازی تو پارک ..

یاد این میفتم که محال بود جمعه ها خونه باشیم ...

محال بود من این همه از وقتم رو جلوی این کامپیوتر لعنتی بشینم ...

اما الان دیگه هیچ کدوم از اونا نیستن ...

من همش هستم و اونا نیستن ..

کاش هنوز بچه بودم ..

دیگه حس هیچی رو ندارم ...

هیچی ...

دلنوشته

خدایا یکم حواستو به ما هم جمع کن ...

میدونم خیلی آدم خوبی نیستم اما تو خدای خوبی هستی ..

یکم کمک میخوام همین ..

منتظرم!

دلنوشته

امروز اولین روز از بقیه ی زندگی من است ....

همراه با صدای باران و قطره های بی پروا ...

امروز روز بارانیه من است ...

قالب نوشته

بازم قالب قبلی منو تنها گذاشت ..

این باره دومه ...

دفعه پیش هم به سختی پیداش کردم ...

این بار اصلا پیداش نکردم ..

دل اینم از من گرفته ...

خودش جمع کرد و رفت ........


آبان نوشته

آبان هم داره میره ...

امسال تولد غمگینی داشتم ...

روز تولدم شد روز اول محرم ...

اصلا لذتی از تولدم نبردم ...

دیگه تولد برام لذتی نداره ...

حس گذر عمر منو ناراحت میکنه ...

کاش ۲۶ آبان سال دیگه یکم دیرتر بیاد ...

من میخوام هنوز بچه بمونم ...

دلنوشته

این روزها حال دلم معلوم نیست ...

 

آخرین دلنوشته سال 1390

خیابان ها غلغله اند...

هرکس از طرفی به طرف دیگر می رود

یکی با انگشت، اشاره اش به ویترین مغازه ای است...

یکی بساطش را پهن کرده و منتظر است انگشت اشاره بساط او را نشانه رود

یکی خرید می کند...

یکی خرید دیگری را تماشا می کند

یکی انقدر غرق در مغازه ها شده متوجه نمی شود که تنه اش را به شدت به دیگری می زند

چه آشفته بازاری است این جا!!!

هرچه خرید در سال داری یک طرف، اما خرید شب عید چیز دیگری است

همه در تکاپو هستند...

ماهی گلی ها تند و تند در ظرف می چرخند تا جلب توجه کنند...

می خواهند بگویند ما را ببر برای سفره ی هفت سین

اما چند ثانیه بعد ...

اصلا یادشان می رود چه گفته اند!

خیلی بامزه است...

من عاشق این حافظه کوتاه مدت ماهی گلی ها هستم

فقط چند ثانیه کافی است تا یادش برود ...

یادش برود دست زبر ماهی فروش را ...

یادش برود تور کوچک ماهی فروش را ...

یادش برود جدایی از وان و رفتنش به تنگ کوچک شیشه ای را...

وقتی وارد تنگ شد باز می شود آن ماهی مهربان و پر جنب و جوش

عاری از هر نوع کینه ای

حتی قدردان هم می شود

قدردان دست تو که هر روز برایش خرده نان میریزی...

که آب تنگش را عوض میکنی...

که به تنگش با ناخنت ضربه میزنی که نگاهت کند...

که برایش صدف میگذاری در تنگ تا حس بهتری داشته باشد...

ماهی ها به همین راحتی خوشحال می شود

شما چطور؟ شما چطور خوشحال می شوید؟

سخت یا آسان؟

........

 نوروز آریایی مبارک ...

دلنوشته

امروز از آن روزهای خیلی سرد بود...

وقتی میگویم خیلی سرد یعنی این کلمه به معنای واقعی

چقدر بد است هم دستکش نبری و هم جیب نداشته باشی

لرزیدن هم عالمی دارد هاااااا...

دستانم را به هم می سایم تا گرم شود

نخیر فایده ای ندارد

دیگر این سرما کار خودش را کرده

بدتر از همه می دانید چیست؟

این که برفش جای دیگر می آید و سوز و سرمایش این جا!!!

آدم واقعا حرصش می گیرد

تفاوت طبقاتی عیب ندارد ولی این که تفاوت آب هوایی باشد این دیگر نوبر است

چقدر سر این موضوع به خدا غر می زنم

می گویم این را دیگر دریغ نکن 

ما هم دل داریم هاااااا

دلم برای خدا می سوزد...

مجبور است همیشه غر زدن های مرا تحمل کند

خدایا ...

ممنونم که این قدر صبوری ....

....


 

شعر نوشته

میروم با دست های خیس برف

میروم با چشم های خیس اشک

میروم با لب های خشک و سرد

میروم با گام های پر ز گرد

میروم تا پرکنم جای تو را

میروم  تا گم کنم دست تو را

میروم تنهایی از  تو بهتر است

عطر تنهایی گل نیلوفر است

میروم اما جلویم را نگیر

میروم تنها نگاهم کن همین ...

ღ★ღღ★ღღ★ღღ★ღ

این اولین شعرمه .... منو به خاطر بد قافیه بودنش ببخشید

دلنوشته

این روزها نمیدانم چرا همش هوای کودکی به سرم است

همش میگویم خدایا کاش کوچک بودم

کاش برمیگشتم به روزهای قدیم

آن روزهای بی آلایش

آن روزهای بدون دغدغه و نگرانی

آن روزها که همه ی خانه ها قدیمی بود... حیاط دار بود

و آن روزها خانه ی ما خانه ی زیبایی به حساب می آمد ...

نه مثل یک وصله ی ناجور میان آپارتمان های کوچه مان

آن روزها پیکان پدرم ماشین خیلی خوبی بود ...

نه یک ماشین قراضه و از مد افتاده

آن روزها همه چیز بهتر از الان بود

همه خوشحال بودند در عین نداری

اما الان همه حریصند در عین دارایی

آن روزها ما بودیم و یک دنیا شادی و امروز ما مانده ایم یک دنیا خاطره

دست های کودکیم را نگاه میکنم و آنها را محکم میفشارم تا خاطراتم همیشه همینقدر گرم باقی بماند

هر روز آلبوم را ورق میزنم و دست روی آن میشکم تا غبار روی ذهن زیبای خاطرات ننشیند  ...

آری این است تمام سرمایه ی من از زندگی که با دنیایی قابل معاوضه نیست

فقط تمام آرزویم این است که کاش کوچک بودم...

نانوشته

چیزی نداشتم بنویسم

کمی تهی شده حباب افکارم

شاید ماه دیگر بهانه ای برای دلنوشته بیابم

فقط همین که کلبه ی کوچکم یک ساله شد

چه زود گذشت...

مهرتان مهرانگیز...

آدینه نوشت *دلنوشته*

جمعه که می شود حال هوای بچگی می زند به سرم

یاد گذشته می ریزد درون وجودم

می روم به روزهای شیرینم

به گردش های روزهای جمعه

به انتظاری که از اول هفته شروع می شد برای رسیدن جمعه

به هورا کشیدن و پرت کردن کتاب و دفترم درون کمد

به بعدازظهرهای جمعه که دست در دست پدرم برای تاپ بازی می رفتم....

به جمع کردن وسایل گردش و ریختن آن ها پشت پیکان قدیمیه پدرم

به هیاهوی کودکی و شلوغ کاری هایم

به بدو بدو هایم درون طبیعت

به نشستن و چیدن گل های تازه درآمده که تا به خانه می رسیدیم می پژمرد و من غصه دار می شدم...

آخ که شیرین بود تمام آن شادی و غم های کودکیم

چه زود فراموش می کردم و می خندیدم

چه زود می بخشیدم و بخشیده می شدم...

چه لذت بخش بود خواب بعدازظهر جمعه روی بازوی مادرم

حال با همه ی این ها بیگانه شدم

انگار همه به یکباره از زندگیم محو شده اند

کاش هنوز کودک بودم

کاش...


دلنوشته

دیشب به خدا زنگ زدم

حواسم به ساعت نبود فکر کنم دیر وقت بود

چندین بار شماره گرفتم ولی قبل از برقراری ارتباط گوشی را گذاشتم

پشیمان می شدم از گفتن حرف هایم

چندین بار این کار را تکرار کردم

ولی بار آخر گوشی را نگه داشتم تا حرف بزنم

بوق اشغال می زند

انقدر معطلش کردم که یک بنده ی دیگر پیشدستی کرد

باز گرفتم و گرفتم...

باز هم اشغال بود

باز هم گرفتم بارها و باهار

نخیر انگار فایده ندارد سر خدا خیلی شلوغ است!

نکند خدا گوشی را بد گذاشته؟

وای خدایا ...

خواهش میکنم گوشی را درست بگذار من با شما کار واجبی دارم...

باز هم گرفتم

واااااااااای بوق آزاد...

خدا : .............

من : سلام خدا :)

بدون شرح

سال نوشته ی آخر

این سال جدید چقدر عجله دارد

میخواهد خیلی زود خودش را برساند

حتی چیزهای جدیدش را هم دارد تحمیل میکند

نمونه اش همین پرده های جدید که به خانه ی کوچکم آویزان کرده است...

یک روز آمدم به خانه ام و دیدم همه چیز بهم ریخته

پرده های قبلی هم هرکاری کردم جواب نداد

مجبور شدم لباس جدیدی با این کلبه ی کوچک بپوشانم

مرا ببخشید با این تغییر دکوراسیون ناگهانی

تقصیر من نبود اجباری بود...

اگر خوب نبود حتما بگویید تا عوضش کنم

راستی انگار این آخرین دلنوشته ی امسالم است

یا آخرین سال نوشته...

در خانه تکانی دلتان نکند مرا بیرون بیاندازید؟؟

راستی در وقت یا مقلب القلوبتان...

مرا یادی کنید

در سر سفره ی هفت سین تان

موقع چرخ زدن ماهی گلی تان

آرزو کنید عمر کینه هامان به اندازه حافظه همان ماهی ها باشد...

آرزو کنید عمر ناراحتی هامان

به اندازه چشم بر هم زدنه رفتن از سال کهنه به سال نو باشد...

ای صاحب مقلب القلوب و مدبر اللیل و محول و الحول

خودت بهترین هارا برای ما رقم بزن...

 این سال جدید باستانی و آریایی بر همه مبارک

 

دلنوشته

چقدر امسال زود گذشت

انگار عجله داشت...

هرچه خواستم دستش را بگیرم و از دویدن بازدارمش نشد که نشد...

حتی چندبار هم دست مرا پس زد

بین خودمان بماند...

چند باری هم سیلی محکمی به گوشم نواخت

حتی چندباری مرا به گریه واداشت

امسال به نظر من سال بیرحمی بود...

خیلی خوشحالم که دارد جایش را به یک سال جدید می دهد

آخر این سال کهنه مرا خیلی اذیت کرد

کلا با من سر ناسازگاری داشت

خداکند این سال نو از آن یکی بهتر باشد

آمین...

افکار مغشوش

و باز هم یک دلنوشته ی دیگر

بهتر است بگویم افکار مغشوش

این یکی انگار فرق هایی دارد با قبلی ها

بیشتر درد و دل است...

چند روز است میخوام بنویسم و نمیشود

دستم به اراده ی خودم نیست

هرچه میخواهم بنویسم بازهم افکار مغشوش است که چیره میشود بر نوشته هایم

دارم خیلی سعی میکنم که حتی شده چند خط ناقابل بنویسم

مغزم انگار از کار افتاده

نوشتم اینها هم به اراده ی خودم نیست

خودشان جاری میشوند و میلغزند و میریزند....

انگار خیلی بی معنا هستند

وای خدایا من دلنوشته هایم را میخواهم

کاری کن که خیلی زود درست شوم

خیلی زود...

 

دلنوشته

کاش ميشد نوشت

زندگي احساس است...

زندگي پاره اي از برگ لطيف گل ياس است

زندگي اميد است...

زندگي تکه اي از باغ گل و خورشيد است

زندگي آزادي است...

زندگي معناي لطيف حس شادي است

زندگي ايثار است...

زندگي صدای لطیف ریزش یک آبشار است

کاش میشد نوشت

زندگی یک سیب است...

و همان سیب که سهراب نوشت

گاز باید زد با پوست...

زندگی ایمان است،عشق است

کاش میشد نوشت

این خدایی که در این نزدیکیست

این خدایی که لطافت در وجودش جاریست

حس زیبای همین لبخند است

حس زیبای همین زندگی است...

کاش میشد نوشت...

کاش میشد نوشت...