تولد یک سالگی وبم مبارک

دیگه وقت رفتنه...

یه روز بر می گردم و امیدوارم اون روز بتونم شما رو دوباره این جا ببینم و تا اون موقع من رو فراموش نکرده باشید.

خدانگهدار.

جشن خداحافظی

دارم جمع و جور میکنم...!

هیچوقت فکر کردید که مفهوم سکوت آینه چیه؟ و من واقعا با چه هدفی این اسم رو انتخاب کردم؟

دارم وبم رو میبندم نفس های آخرشه! دلم واسش خیلی تنگ میشه خیلی...همچنین واسه کسانی که توش رفت و آمد میکردند و خیلی هاشون هنوز من رو نتها نگذاشتند.منم دوست ندارم تنهاشون بذارم  اما...دارم بی معرفت میشم خیلی وقته که دارم به این موضوع فکر میکنم خودمم دودلم اما میخوام برم مجبورم.

 آینه هر چیزی رو میبینه تمام لبخندات تمام گریه هات تمام اون شکلک ها و همه چیز و همه چیز اما هیچ وقت چیزی نمیگه و همیشه سکوت میکنه.منم سعی میکردم مثل اون رفتار کنم.

وبم رو تو سالگرد تولدش می بندم. یکم آبان.

دوستون دارم

خدانگهدار.

عطر باران

تو پست بارون گفتم که چقدر دلم واسه بارون تنگ شده و حالا...

خدا جووووووووووون ازت ممنونم

 واقعا دوستت دارم و ازت ممنونم که صدامو شنیدی و آرزوم رو برآورده کردی .

حالا دارم عطر بارون رو حس میکنم...اونم تو این موقع از سال.

ای خدا من دیوونه ی این هوا ام

.

نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم حجم وسیعی از عطر باران را در خود بلعیدند.

آن مرد در باران آمد...صدای حضورش را حس می کنم. درد و شادی اشک های او را  که  شتابان با پوستم برخورد می کنند را حس می کنم.عطر وجودش را حس می کنم.

زیر باران چرخ می زنم چرخ  می زنم و چرخ می زنم...دست هایم را ملتمسانه به سمت آسمان تیره و گریان بلند می کنم نگاهی به ابرهای غمگین می اندازم و به آن ها لبخند امیدواری می زنم .

صدای غرش ابرها و ناله ی آسمان تن سردم را می لرزاند . سکوت مبهمی در سرم می پیچد .

به خیابان نگاهی می اندازم مردمان همه چتر به دست در پیاده روها تند روی می کنند مبادا سرما بخورند یا خیس شوند مبادا باران بیش از این شدت گیرد!

می خواهم بر سرشان فریادی بزنم :

چتر ها را رها کنید عطر باران را با اعماق وجودتان حس کنید و آسمانی شوید!

صدای باران را به خوبی از بر می کنم تا آن را برای مدتی که ابری در کار نیست و خورشید و فلک به کار می آیند به یاد آورم .

سر بلند می کنم و به آسمان نگاه میکنم و به او ...

او خود می داند در سر من چه می گذرد و در قلبم .

.

.

الان یه فنجون چای داغ دور همی تو حیاط خونه ی مادربزرگ خیلی می چسبه ولی ما که نه مادربزرگی داریم و نه اهل چای هستیم!

وبم دگرگون شد!

سلام دوستای عزیزم

وبم دگرگون شد!

حال و هوای وبم به کلی تغییر کرده.

نمیدونم دوسش دارین یا نه؟!

اما تصمیم گرفتم یه تغییر اساسی توش انجام بدم.

رنگ قالب قبلیم مشکی بود و خیلی ها بهم میگفتن وبت به خاطر قالبش دلگیره ؛ خسته کنندس و یه کمی شاد باش و... تا اینکه دیگه خودمم از رنگش و حال و هواش خسته شدم.تصمیم گرفتم به طور کلی جو وبم رو عوض کنم.

واسه همین ممنون میشم نظرتون رو راجع به این تغییرات بدونم.

یه کاره دیگه ای هم که انجام دادم فعال کردن پروفایلم بود چون دوست داشتم بعد از این همه مدت دوستانم کمی هم با من و شخصیت من بیشتر آشنا بشن که این در واقع موضوع اصلی پستم هست پس ممنون میشم به پروفایلم برید و اون رو کامل بخونید.

بعد از خوندنش دوست دارم نظرتون رو هم راجع به پروفایلم و هم راجع به همه تغییراتی که تو وبم انجام دادم بدونم.

ممنونم.



باران

ای خدا دلم واسه بارون تنگ شده...!

می خوام زیر آلاچیق بشینم و به بارون نگاه کنم...



می خوام یه چتر بردارم و برم زیر بارون و به صدای کوبش قطره های بارون گوش بدم...

و سعی کنم احساس قطره ها رو که انگار با هم مسابقه گذاشتن تا ببینند کی زودتر به زمین می رسه رو درک کنم که چه طور در آخر بعد از بر خوردی محکم به چتر تسلیم می شوند و آرام از روی آن سر می خورند تا به جمع هزاران قطره روی زمین بپیوندند.

می خوام چتر رو بندازم یه گوشه میون گل ها و زیر بارون چرخ بزنم و طراوت بارون رو حس کنم.


 

می خوام عطر بارون رو حس کنم.

خدا دلم واسه بارون تنگ شده...

خدایا گریه کن تا اشک هایت از آسمان برای زمینیان عبرتی باشد...!


طعم تلخ تنهایی

لحظه های تلخی بودند آن لحظه های تنهایی...

پنجره های اتاق نیمه بازند. باد خنکی می وزد و پرده ها را کنار می زند. سایه ی پرده ها روی دیوار چون شبهی بالا و پایین می شود. اتاق تاریک تاریک است و در سکوت شب فرورفته است.

برق چشمان ماهی کوچک آکواریوم توجه مرا به خود جلب می کند. ماهی با سرعت شنا می کند و گاه خود را به شیشه می کوبد...حرکت عقربه های ساعت را حس می کنم. حرکت زمان... گذر عمر... 

سایه ی تنهایی را حس می کنم...

قدم از قدم بر می دارم.صدای پاشنه های کفش هایم سکوت اتاق را می شکند. سرم را به دیواری تکیه می دهم. به آرامی روی زمین می نشینم و اندکی تامل می کنم...

 این بار بیش از پیش به اطرافم توجه می کنم. بار دیگر به محیط اتاق خیره می شوم.اما...

بیش تر از قبل حضور تنهایی را حس می کنم و بیش تر صدای سکوت در سرم می پیچد...!

تصویر خاطرات تلخ و شیرین این اتاق یکی پس از دیگری از مقابل چشمانم عبور می کنند و من سرد و بی تفاوت نقش یک تماشگر را بازی می کنم.

بی اختیار آهی کشیدم. چشمانم را می بندم. بس است دیگر نمی خواهم طعم تنهایی را بچشم.

اشک های خرس کوچکم

وقتی اولین کلمه را نوشتم انگار که سکوت آینه ی قلبم شکسته شد.

و انگار که با آن شکست دردها از یادم رفت.

آن شب آنقدر اشک ریختم که دیگر نفهمیدم کی در آغوش گرم خرس کوچکم خوابم برد.

وقتی بیدار شدم...

متوجه صورت تر و نمناک خرس کوچکم شدم.

آه او نیز هم!

انگار من دیشب او را محزون ساختم!

انگار درد وجودم قلب کوچک او را شکست!

 

من یه دلتنگم!

دلم گرفت خدا...

خدا جون بازم دلم گرفت.

باز نجوای غریبی در دلم زمزمه شد.

باز یاد چیزهای بی ارزشی افتادم که هر لحظه یاد آوری اون ها یه سیلی محکم روی گونه ی کوچک قلبم می نشاند.

خدایا یه غبار غم رو قلبم نشسته و من اکنون می ترسم از روزی که این غبار به لکه ای از کینه و نفرت تبدیل شود.

امروز هوا ابری بود...

نمی دونم آسمون از شادی اشک می ریخت یا از چیزی دل گیر بود؟

نمی دونم شاید اونم دلش گرفته بود.

شاید اونم دلش واسه آغوش گرم خداش تنگ شده بود.

خدا دلم می خواد بدونی که الان چه حسی دارم.حسی که درکش واسه خودمم سخت شده.یه احساس نا آشنا!

احساس می کنم تو یه جنگل خیلی بزرگ با درخت های تناور و بلند که بلندی اون ها مانع عبور نور خورشید می شه در حال دویدن هستم.دویدن به سمتی که نمی دونم مقصدی داره یا نه.نمی دونم این مسیر رسیدن به هدفم هست یا نه.اما واسه فرار فقط می دوم...واسه این که شاید به یه مقصدی برسم...شاید بتونم از دلتنگیم کم کنم...



خدایا دلم واسه خیلی چیزا تنگ شده و همش دارم می دوم تا به اونا برسم اما انگار اونا دیگه برنمی گردند و من دارم بیهوده مسیری بی انتها رو طی میکنم.

انگار که توی یه قفس خیلی بزرگ هستم و دارم سعی میکنمازش فرار کنم اما این زندان هیچ نقشه ای نداره.همه از تنگی زندان عاجزند و من از بزرگی بی انتهاش!

توی این جنگل برگ های امید و آرزوی من داره کم کم می ریزه اما باز هم تاریکیه. این بار دیگه شب شده....توی این جنگل پهناور بارها و بارها زمین می خورم اما حسی بهم میگه شاید هنوز امیدی باشه ولی شاید قراره بازم تو اوج امید ناامیدی بیاد سراغم...

خدایا; خدای من خدا جون دلم واست تنگ شده گاهی شب ها دعا میکنم تو رو امشب حداقل تو خوابم ببینم اما صبح با نا امیدی به روز جدید نگاه میکنم و بازم حسرت بازم ناامیدی...

هر وقت بیش تر از قبل حضورت رو حس می کنم بیش تر دلم واست تنگ می شه چون دلم می خواد اون لحظه تو رو محکم تو آغوشم بگیرم اما نمی تونم.

خدایا فقط میگم دلم واست تنگ شده دلم واسه آغوش بازت تنگ شده دلم واسه لبخند مهربونت تنگ شده.

خدا میخوام ببینمت!نمی خوام این یه آرزوی محال باشه!یعنی ممکنه؟!


 

سال نو مبارک

 

به سلامتی سبزه ای که نشانه ی نشاط و طراوت زندگیه.سبزه ای که طبیعت به وجودش افتخار می کنه سبزه ای که هر گوشه ای که به چشم بخوره روح تو وجود آدمی زنده می کنه.

به سلامتی سماق و سنجدی که نشونه ی عشق و محبته.عشق قشنگی که خیلی ها لایقشن.

به سلامتی سیری که نشونه ی طب و دوری از هر بیماریه.

به سلامتی سمنو و سرکه ای که نشونه ی برکت سفره هامونه.

به سلامتی سیبی که نشونه ی عشق و زایشه.

و سلامتی ماهی های قشنگ توی تنگ که رنگشون از عشق به سرخی میره و حرکتشون نشونه ی حرکت زندگیه.

از خدا می خوام که همه ی این نشونه ها رو تو زندگی تمام دوستای خوبم جاری کنه.

                                                 سال نو مبارک

 

کودکی

ای کاش هنوز مرا کودکی خردسال می دانستند.

کاش هنوز پا به دنیای واقعی نمی نهادم و با همان دروغ  های کودکانه خام می شدم.

ای کاش با یک لالایی خواب می رفتم و با نوازش دستان گرم مادرم چشم می گشودم.

کاش دنیا همان بازی های کودکانه و رویا همان داشتن آبنبات رنگی بود.

کاش بزرگترین دردم چشمان خیس خرس کوچکم بود که آن شب همراه با او بدون قصه به آغوش گرم رختخوابم پناه می بردیم.

افسوس که امروز واقعیت آن داستان های کودکانه را می فهمم و غبار این اندوه قلبم را فرسوده می سازد.

و اکنون...

من می بینم  می شنوم  می فهمم  درک می کنم و در آخر سکوت می کنم.

فایده ی این بیداری چیست جز حسرت برای سکوت؟!

حال این بهتر از کودکی است؟!

Happy new year

 

 

the new year is at the door,Remember: life is short. break the rools. forgive quickly. kiss slowly

 love truly. laugh uncontrollably. and never regret anything that made you smile

چرا عاقل کند کاری    که باز آرد پشیمانی

همه جا آرام بود.

چنان سکوتی در دریا حاکم بود که گویی سالیان دراز است این شیر غران خاموش است!

دریا سکوت کرده بود!

آفتاب طلایی بر روی سطح آب می تابید و چنان که انگار دریا احساس گرما می کند , از شدت گرما به سرخی می رفت.

ابر ها با لطافت خاصی آسمان را نوازش می کردند.

مرغان سیاه پروازکنان چون لکه هایی بر روی این ابرها در حال حرکت بودند و گاه به سوی قله ی کوه پیر و خسته ای در آن نزدیکی اوج می گرفتند.

درختچه ای کوچک اما غمگین در کناری سر از آب بیرون آورده بود و با افسوس به گذشته می نگریست.

سنگ هایی پنهان در زیر آب , در اعماق سکوت فرو رفته بودند...!

و مرواریدان با غرور در این دریای بی کران می درخشیدند.

 

 

اما...

ناگهان...

ابر ها نگران سوار بر باد به این سو و آن سو می رفتند گویی دسیسه ای در پیش است!!

خورشید ناپدید شده بود.

و باد وحشیانه وزیدن گرفته بود!

درختچه ی کوچک را طوری تکان داد که کمر خم کرد و سر در آغوش آب گذاشت.

چنان  باد می وزید که موج را خشمگین و دیوانه ساخت و باز دریا غرید.

موج با کینه جویی به این سو و آن سو می رفت و دست خشمی به ساحل می کشید اما به باد نمی رسید و باز می گشت.

ماسه ی ساحل نیز دیوانه وار ; به این سو و آن سو می رفت.

سکوت سنگ ها در هم شکست.

و مرواریدان در آن دریای مواج گل آلود محو شدند.

سرانجام باد محزون از این آشوب دردناکی که در طبیعت به وجود آورده بود خاموش شد و خجل به کناری رفت...

اما...


گاهی ما ها بی جهت عصبانی می شیم و می خوایم که دنیا رو به هم بریزیم و عاقبت...!

 

ندای جدایی

دید و دید هر چه بی وفایی را

شنید هر چه ندای جدایی را

بس که پذیرفت سنگ های تنهایی

قلب من ماند در غم شیدایی

کسی نخواست شکست سکوتم را

کس نگرفت دست سردم را

من ماندم و سراب و تنهایی

من ماندم و این غم جدایی

بشکن این سکوت سرد رو

نشکن این قلب یخی رو

بی تو مجنون و خرابم

با تو هستم پایدارم

بی تو باشم کم میارم

با تو باشم غم ندارم


سلام به دوستان گلم:

باید بگم این شعر رو من و دوست عزیزم الهام با هم فکری همدیگه نوشتیم و مشتاقانه منتظر نظر های شما راجع بهش هستیم.

نامه ای به قلبم

    عجب صبری داشتی قلب کوچک من...!

چگونه؟...

قلب من!

آخر چگونه در این مدت دیدی و دیدی و هیچ نگفتی؟

چگونه درد اصابت این سنگ های حقارت و تنهایی را تحمل کردی; بارها و بارها شکسته شدی ولی هیچ لکه ی نفرتی بر روی خود باقی نگذاشتی...؟!

چگونه پس از این همه رنجی که کشیدی ذره ای از محبت خود به دیگران نکاستی؟!

چگونه قطره قطره از خونت جای اشک چکیده شد و باز, طاقت آوردی؟!...

 

 

قلب من!

هر چه فریاد زدی کسی نشنید.

هر چه در خود شکستی کسی ندید.

و هر چه سکوت کردی کسی احساست را درک نکرد....

متاسفم...!

متاسفم که نتوانستم سدی در برابر آزار دیگران برای تو بسازم و از تو حفاظت کنم...!

متاسفم که من نیز در برابر دیگران ضعیف شدم و نتوانستم از تو خوب نگهداری کنم...!

قلب من!

متاسفم...!

سین و سلام و سرآغاز

چه کسی سرنوشتم را این چنین رقم زد...؟

چرا این چنین گنگ و نا مفهوم...؟چرا این چنین در هم و چرا این گونه خط خطی؟!

آیا این خودم بودم؟! یا خدایم نخواست همچو دیگران باشم؟!

از این سرنوشت خط خطی درماندم.سرانجام چه خواهد شد و مرا به کدام سوی خواهد کشاند!

این بود که سکوت آینه ی قلبم شکسته شد...

پس سلامی از سوی قلبم نخست به آن که سرنوشتم را بر روی آینه ی قلبم حک کرد.

سپس به تمام دوستای گلم که لطف می کنید و به وب من سر می زنید.