آیا می شود خدا را دید؟

اخیرا با وبلاگی آشنا شدم که در آن، چند نفر از بچه های دبیرستانی که البته به نظرم سطحشون بالاتر از دبیرستان هست با هم جمع شدن و مطلب می نویسند.



یکی از پست هاشون در مورد رویت خدا و دیدن خدا بود. با نویسنده آن مطلب، وارد بحث شدم و قدم به قدم سوالاتی که در این رابطه پیش می آمد رو ازشون می پرسیدم.

هم اینکه ببینم چقدر خوب می تونه جواب بده. هم اینکه چقدر حوصله می کنه و کی خسته می شه؟ و هم اینکه از بیانات اون عزیز، بتونم چیزی رو یاد بگیرم.

بعد از حدود دو هفته و شاید هم بیشتر، که با بمباران سوالات من مواجه بود، و آروم آروم و با حوصله جوابم رو می داد، امروز این پرسش و پاسخ به نتیجه رسید و به طور کامل، بحث اینکه چرا ما نمی تونیم خدا رو ببینیم برام جا انداخت.

به سفارش یکی از دوستان، رفته بودم وبشون. و مطالب خوبشون رو می خوندم. شاید تصمیم گرفتم که از ایشون دعوت کنم که در این وبلاگ اعتقادی، با هم بنویسیم. برای تشویقشون. و همچنین اینکه مباحثشون تخصصی پیش بره. خیلی صبر و حوصله و شرح صدر می خواد که یه دخترخانم دبیرستانی بتونه حدود دو هفته یک بحثی رو با حوصله پیش ببره و هر روز به سوالاتی که ازش پرسیده می شه عالمانه جواب بده. واقعا دست مریزاد داره. و لذت بردم از این حوصله و صبوری شون. دعا می کنم توفیقاتشون بیشتر از قبل بشه. شما هم دعا کنید.

نظر شما چیه؟ دعوتشون کنم این جا بنویسن؟ 


سوال و جواب بین من و ایشون رو از این جا  و از  این جا   بخونین. در ادامه همدیگه است.

مطلب اصلی دیدن خدا رو از از این جا و این جا بخونین.


درد ِ دل

آقا

هیچ ندارم. هیچ خوبی ای. هیچ.

بدی اما هر چه که نخواهی را دارا هستم. خرد و کلان.

آقا می دانی هیچ ندارم. می دانی بسیار بدی دارم.

اما دوست دارم دلم را تو تنها، تسخیر کنی.

آقا، این دل بی همه چیز را تسخیر می کنی؟

آقا، من هیچ ندارم و تو همه چیز داری. دوست دارم به خاطر خودت بخواهمت.

تو رو به خودت می خواهم . می آیی؟

چشم بسته؟

چشمهاشو با دستمالی بسته بودم. بهش گفتم: حالا برو و آن چیز را بردار. می پرسد: کجاست؟ گفتم: دقت کن می فهمی. یه کم این طرف و آن طرف رفت. گفت: خب، من که نمی بینمش. گفتم: دیدنی نیست که. ایستاد. بینی اش به کار افتاده بود. بویی جدید را حس کرد. به سمتش رفت. پیدایش کرد. چشمانش را باز کرد. در جعبه معطر را باز کرد. و نگاهی به داخل آن. گفت: این چیه؟ گفتم : خودت کشفش کن.  یه کم بهش ور رفت. فشارش داد. تکانش داد. اما اتفاقی نیافتاد. چون شیشه ای نبود،  اون رو پرت کرد روی زمین. دید رنگش عوض شد. برش داشت و دوباره پرتش کرد. باز هم تغییر رنگ داد. دفعه ی سوم، باز هم رنگی دیگر. برایش جالب بود. گفت: فهمیدم. این یه توپه که وقتی پرتش کنیم، رنگش عوض می شه. گفتم : از کجا فهمیدی؟ گفت : دو سه بار، امتحانش کردم. تحسینش کردم و گفتم : مال تو..

بزرگ تر شده بود، شاید بشود گفت اواسط نوجوانی اش. داشتم داستان کشف زمان سه سالگی اش را برایش تعریف می کردم. هنوز آن توپ را نگه داشته بود. از کمد آوردش. و به آن نگاه می کرد. گفتم: چیزی شده؟ گفت: نه، دارم فکر می کنم که چرا وقتی پرتش می کنیم، تغییر رنگ می دهد. گفتم: سلول های خاکستریت رو به کار بنداز و به ما هم بگو ، ما هم یه چیزی یاد بگیریم.  لبخندی زد و من هم، تحسینش کردم.

سال ها بعد، نوه اش، برایش هدیه ای آورد.  نمی دیدش. چشمانش سویی نداشت. همان بوی دوران کودکی اش را می داد. پیش خود گفت: همان توپ است. در جعبه ی معطر را باز کرد. همان توپ بود اما به سبکی دیگر. لبخند زد. دیگر لازم نبود بیاندیشد چون آنقدر علم ریاضی را می دانست که بتواند طرح های دیگری هم برای ساخت مدل های شبیه به این، بزند آن هم چشم بسته.

شاید بتوان گفت او سه راه مختلف را برای کشف آن توپ تجربه کرده بود. شاید فقط سه راه...

ما چند راه برای شناخت خدایمان داریم[1]؟


شما می توانید بگویید او، چه راه هایی را ناخود آگاه ، طی کرده بود؟

بعدا نوشت: یکی از بزرگواران لینکی را در مورد شناخت خداوند در بخش نظرات گذاشتند که هم کوتاه است و هم مفید. و خوب است که خوانده بشه. در اون لینک، شناخت به دو دسته کلی عقلی و شهودی تقسیم شده است. و در مثالی که من زدم، علاوه بر این دو، تجربه ی انسان را نیز جزو شناخت های انسان آورده ام. و هر دو درست می باشد. به نظر شما، چه طور می شود این دو را با یکدیگر جمع کرد؟
ادامه نوشته

شناختن شناخت ...

 در پست های قبل، اشاره داشتیم که فطرت خدا آشنای ما و لزوم دفع زیان و کیفر محتمل و لزوم سپاسگذاری از منعم، همه ما را سوق می دهد به اینکه خدا و منعم و خالق خود را بشناسیم. وقتی سخن از شناختن می کنیم، می توانیم معانی مختلفی را در نظر داشته باشیم:

معنی اول، شناخت ذات است. اینکه ذات خالق و نعمت دهنده ی خودمان را بشناسیم. آیا می شود ذات خداوند را شناخت؟ پاسخ این سوال را از امیرمومنان علی علیه السلام برایتان نقل می کنم. چرا که حضرت علی علیه السلام بود که فرمود: من خالقی را که نشناسم ، عبادت نمی کنم[1]. ایشان فرموده اند[2]: " فلَسنا نَعلَمُ كُنهَ عَظَمَتِكَ : ما از كنه عظمت تو چيزى نمى دانيم..." این مرحله از شناخت، از ما و دسترس ما خارج است که ان شاالله علتش عقلی اش را در جای خود بیان خواهیم کرد.

معنی دوم، این است که بدانیم خدا (موجود)، هست. اینکه اجمالا یک مبدا متعالی و یک موجود مقدس و برتری هست و همه انسان هایی که کمی عقل سالم داشته باشند، این مرحله از شناخت را نیز دارند.

مرحله سوم و اخر، شناختن ویژگی های او (منعم) است. اینکه چه ویژگی هایی دارد. چه کارهایی انجام می دهد. همان طور که در پست قبل، وقتی مادر می خواست هدیه کننده را(منعم)، برای کودکش وصف کند، از ویزگی های ظاهری و اخلاقی و ... او سخن می گفت. این مرحله از شناخت، به نسبت مرحله قبل تفصیلی تر است و گاها اختلافاتی که در مورد دو خدایی و سه خدایی و برخی ویژگی ها در اذهان پیش می آید، مربوط به این مرحله از شناخت است.

پس شناخت نسبت به هر چیزی سه معنا دارد: 1. شناخت ذات آن  2. شناخت موجود بودن آن   3. شناخت اوصاف و افعال آن.

به نظر شما ، از چه راه هایی می توانیم ویژگی های چیزی یا کسی را بشناسیم؟
ادامه نوشته

قانون احتمالات

می خواست سرمایه گذاری کند . موردهای مختلفی را به او پیشنهاد می دادند. سهام. بورس فلان. زمین . خانه . مجتمع ها و ... اما او همیشه علاقه به درخت و گیاهان داشت. سرمایه اش را می خواست بر زمین و اراضی جنگلی قرار دهد. جنگل های مختلفی را می دید. در استان ها و شهرهای مختلف. می داشت قولنامه رو  امضا می کرد. خودکار را در دستانش گرفت. و بسم اللهی گفت و ... پیرمردی به او گفت: مراقب باش پول هایت را نسوزانی. به جای اینکه میوه اش کنی. دستانش خشک شد. قلم را رها کرد. با پیرمرد کمی گفتگو کرد. می گفت اگر آب و هوای آن جنگلی که می خواهی بخری، خیلی گرم است و گرمای جنگل، احتمال آتش سوزی را با خود دارد. فکر می کرد. می اندیشید که امضا کند یا به این احتمال ، بها دهد.  عقلش اجازه نمی داد که ضرر کند. باید جلوی احتمال ضرر را گرفت. امضا نکرد و گفت: این زمین ها و آب و هوایش را بیشتر باید بشناسم. تا اگر اشکالی هست، بدانم و برطرفش کنم. از دست او ناراحت شدند اما او خوشحال بود که ضرر احتمالی را دفع کرده[1] است و رفت تا از اهل علمش بپرسد و اطلاعاتش را بیشتر کند. عقلش حکم کرد، سرمایه هایش را بر چیزی که پایدار است و سودمند، قرار دهد نه چیزی که از بین می رود و جز ضرر، چیزی ندارد.

 
پی نوشت: دفع ضرر محتمل یک قاعده عقلی است که انسان اگر احتمالی ضرر یا عقابی بدهد، عقلاً در راستای دفع آن ضرر و عقاب، تلاش می کند. انبیاء راستین، همه آمده اند و از خدا و قیامتی خبر داده اند و این احتمال وجود دارد که به خاطر ندانستن و پیروی نکردن از دین و آموزه های پیامبران، منِ انسان، دچار کیفر و عقاب شوم و از آن جایی که عقل، جلوگیری از زیان را هر جند محتمل، لازم می داند، حکم می کند که انسان در مورد وجود خدا و اوصاف او به تحقیق بپردازد تا اگر واقعا خدایی هست، بتواند با پیروی، خود را از عقاب برهاند .

به نظر شما ، اگر ما توجهی به وجود خدا و پیامبرانش و ائمه علیهم السلام و حرفهاشون نداشته باشیم دچار چه ضرری می شویم؟
پاورقی:
[1] . حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مَاجِيلَوَيْهِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنِي عَمِّي مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي الْقَاسِمِ قَالَ حَدَّثَنِي أَبُو سُمَيْنَةَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْكُوفِيُّ الصَّيْرَفِيُ‏پ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْخُرَاسَانِيِّ خَادِمِ الرِّضَا ع قَالَ دَخَلَ رَجُلٌ مِنَ الزَّنَادِقَةِ عَلَى الرِّضَا ع وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ عليه السّلام أَ رَأَيْتَ إِنْ كَانَ الْقَوْلُ قَوْلَكُمْ وَ لَيْسَ هُوَ كَمَا تَقُولُونَ أَ لَسْنَا وَ إِيَّاكُمْ شرع سواه [شَرَعاً سَوَاءً وَ لَا يَضُرُّنَا مَا صَلَّيْنَا وَ صُمْنَا وَ زَكَّيْنَا وَ أَقْرَرْنَا فَسَكَتَ فَقَالَ أَبُو الْحَسَنِ عليه السّلام وَ إِنْ يَكُنِ الْقَوْلُ قَوْلَنَا وَ هُوَ قَوْلُنَا وَ كَمَا نَقُولُ أَ لَسْتُمْ قَدْ هَلَكْتُمْ وَ نَجَوْنَا

عيون أخبار الرضا عليه السلام    ج‏1    ص : 114  الإحتجاج على أهل اللجاج    ج‏2   ص : 396

 محمّد بن عبد اللَّه خراسانىّ، خادم حضرت رضا عليه السّلام گويد: مردى زنديق بر آن حضرت وارد شد، و گروهى نيز حضور داشتند، امام فرمودند: بگو ببينم، اگر حرف، حرف شما باشد (مطلب آن طور كه مى‏گوئيد باشد)- هر چند كه اين طور نيست- آيا ما و شما يكسان نيستيم؟ و نماز و روزه و زكات و اعتقادات ما ضررى به ما نرسانده است؟ مرد چيزى نگفت. امام عليه السّلام فرمود: و اگر حرف، حرف ما باشد- كه حقّ هم همين است- آيا در اين صورت شما به هلاكت نيفتاده و ما نجات نيافته‏ ايم؟

احساس می کرد...

داشت قدم های روزانه اش را بر می داشت تا به سر کار برود، برگ های پاییزی زیر پایش خش خش می کرد. زیبایی برگ های سرخ و نارنجی، قدم هایش را سست کرد و ایستاد. برگ را از زمین برداشت. همین طور خیره به آن نگاه می کرد، کفش هایش باز هم نوازشگر برگ های پاییزی روی زمین شده بود. به محل کارش رسیده بود. ساعت استراحت بین کارهایش، همان طور که تکیه بر صندلی داده بود، چشمانش به ریزش برگ های درخت افتاد. پلک هایش تکان نمی خورد، مردمک چشمانش بی حرکت بود. روی صندلی جا به جا شد و برگی را که روی قاب عکس روی میز گذاشته بود، برداشت . همین طور نگاهش می کرد و زیر لب می گفت: تو چقدر زیبایی. این زیبایی را چه کسی به تو داده؟ همین طور فکر می کرد و می اندیشید....ساعت کاری اداره تمام شده بود و در راه بازگشت، این بار به آسمان نگاه می کرد ، به ابرها، به خورشید، به درختان، به گل ها. زیر لب مدام می گفت: چقدر لطیف و زیبا. این زیبایی و لطافت را چه کسی به شما داده است؟

گرمای خاصی در قلبش احساس می کرد. به منزل رسیده بود. آیینه ای برداشت و خطاب به خود گفت: این شکل و شمایل را چه کسی به تو داده ...احساس می کرد می داند جواب این سوال را. احساس می کرد می داند که خالقی، همه ی این ها را آفریده و به آنان زیبایی عطا کرده. احساس می کرد می داند که همه چیز در این چهان، یک خالق قدرتمند دارد. احساس می کرد می داند که نامش خداست. می دانست...آری... می دانست.

فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها[1]

[1] .    فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي‏ فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ   الروم : 30   پس روى خود را با گرايش تمام به حقّ، به سوى اين دين كن، با همان سرشتى كه خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرينش خداى تغييرپذير نيست. اين است همان دين پايدار، ولى بيشتر مردم نمى‏دانند

 

محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم

امروز، بعد از نماز ظهر و عصر، دعایی برای همگان کرد.

خدایا، محبت پیامبر اکرم محمد مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم را در دل های همه بسیار زیاد و زیاد تر کن..

آمین می گویم به دعایش. چرا که محبت و شناخت سیره حضرت محمد صلی الله علیه و اله، اولین گام است.

گام اول را خوب بردار. گام های بعد را، راحت، پرواز خواهی کرد.

 

پی نوشت: آنکس که باید، اهمیت این سه خط را خواهد فهمید.

برگزیده

وقتی می خوانی يا اَنيسَ مَنْ لا اَنيسَ لَهُ.1..یعنی خدا می دانست که در دنیا تنها می مانی و انیسی نداری. خودش انیست شد و گفت من انیس کسی هستم که کسی را ندارد.

وقتی می خوانی يا حَبيبَ مَنْ لا حَبيبَ لَهُ ... یعنی در دنیا هستند کسانی که هیچکس دوست آن ها نیست. دوستی که بتوانی همه جا داشته باشی اش. دوستی که بهترین خصلت ها را داشته باشد. دوستی که همه جا کمکت کند. و خدا به تو که دوستی نداری می گوید که خودم ، دوستت هستم.

وقتی می خوانی يا مُجيبَ مَنْ لا مُجيبَ لَهُ، یاد سوال های بی جوابت می افتی، یاد آدم هایی که ازشون چیزی خواستی و جوابت رو ندادند، یاد دعوت هایی که اجابت نشد می افتی، اشک در چشمان حلقه می زند و در این هنگام است که خدایت می گوید، هیچکس جوابت را نداد؟ خودم جوابت را می دهم. خودم پاسخت را می دهم. خودم اجابتت می کنم...

شاید بارها شده که دوستانی را که گمان می کردی ، همسفر و همیارت هستند وسط راه، از دست بدی و دلسوزی و شفت آنان را به خود نبینی، آن جا که می خوانی يا شَفيقَ مَنْ لا شَفيقَ لَهُ، خدا می گوید خودم یار دلسوزت هستم و خواهم بود.

چقدر آرامش بخش است وقتی احساس تنهایی کنی، در همه حال بگویی که هیچ کس را نداری، هیچ رفیقی نداری که با او همبحث شوی، هیچکس را نداری که همیشه همراهت باشد، آنگاه ، خداوند در گوشت بگوید: يا رَفيقَ مَنْ لا رَفيقَ لَهُ.. خودم رفیقت هستم.

و باز هم می گوید که من همراهت هستم، من راهنمایت هستم، من همصحبتت هستم، من مونست هستم، من طبابتت می کنم...من ...

چقدر احساس کردی که تنهایی؟ جقدر احساس کردی که هیچکس را نداری؟ چقدر احساس کردی که هیجکس تو را نمی خواهد؟ چقدر احساس کردی که هیچکس تو را دوست ندارد؟ چقدر احساس کردی که هیچکس نیست که راهنمایت باشد؟ هیچکس نیست که جوابی به تو بدهد؟ هیچکس نیست که برایت رهبری کند؟ هیچکس نیست که .... چقدر احساس کردی؟ این را حس کن که خدا، تو را به همراهی خودش بر گزیده است. این ها یعنی که تو هیچ نداری، تا او را داشته باشی...

خدایا..تو چه خوب خدایی هستی...خدایا..تنهایم کن، بی مونسم قرار ده، بی طبیبم قرار ده، بی راهنمایم قرار ده و خودت مونس و رفیق و مجیب و دلیل و شفیق و راهنمایم باش...

یا الله

ادامه نوشته

می گوید...

همه چیزی که به ما داده علت هایی دارد. علت های زیادی. گاه، برخی علت ها را می گوید تا ما بهتر و بیشتر عمل کنیم....

می گوید ایمان داشته باش تا آلودگی شرک قلبت را فرا نگیرد.

می گوید نمازت را ادا کن تا از تکبرها دور پاک شوی.

می گوید زکات بده که روزی ات را برکت می دهد و نفس و جانت را تزکیه می کند.

می گوید روزه بگیر که خلوصت تثبیت می شود.

عدل و انصاف داشته باش که نظم اجتماعی و روح مساوات حفظ شود.

می گوید صبور باش تا به هف برسی و به خوشبختی.

از امام، اطاعت کن که این ، موجب امان از تفرقه و جدایی مومنان می شود.

می گوید جهاد کن که موجب عزت اسلام و خواری کفار و منافقین می شود.

باز هم بگویم چه می گوید؟



به پدر و مادر نیکی کن تا از عذاب الهی مصون بمانی.

صله رحم کن تا عمرت طولانی شود و نزول باران بسیار.

نذرهایت را ادا کن تا رحمت و مغفرت خداوند را جلب کنی.

باز هم گفته است.[1] بسیار گفته است ....در این گفته ها بیاندیشیم و عمل کنیم که آنکس که پیام آور این گفته ها بوده، عصمت قولی هم داشته. نکنه که فردا روزی، ضرر کنیم از عمل نکردن ....

ادامه نوشته

اهلش هستم یا نیستم؟

همیشه حرف های خوبی [1] می زد. از خدا برایم می گفت. از راه های رسیدن به او. از چیزها و کارهایی که خدا دوست می داشت انجام دهم. از انفاق. از صدقه . از زکات... وقتی به پای صندوق صدقات می رسیدیم، دست در جیبش می برد اما پولی را نمی دیدم..وقتی قرار بود پول تاکسی پرداخت شود، انقدر مِن  مِن می کرد که دوستان دیگرش پرداخت می کردند. همیشه در تعجب می ماندم... این همه دوست داشت به بهشت رود [2]، اما چرا....  اینقدر نطق بیانش خوب و زیبا بود که هر وقت از دنیا حرف می زد، از همه چیز دنیا زده می شدم و دلم را به آخرتم گره می زدم، اما وقتی به دنیایش نگاه می کردم، انگار که دنبال گنجی می گردد[3] ، گنج دنیا، آنقدر هم خدا به او می دهد و می دهد، ولی انگار که معده ای است که هر چه بیشتر در آن ریخته شود، بزرگ تر و حریص تر می شود [4]...

همه ی ماگاها اطرافمون، چنین افرادی رو مشاهده می کنیم. کسایی که افراد صالح رو دوست دارند، نیکوکاران و بخشندگان رو دوست دارند، اما وقتی به مرحله ی آزمایش می افتند، خودشون نیکوکار و بخشنده نیستند [5]. کسایی که از دنیا و مافیها و دل بستن به اون، بیزارن اما وقتی نگاه می کنی، انگار که عاشق این دنیا هستند [6]. کسایی که نعمت هایی که دارن رو نمی بینن و شکرگذارن خدا و قدردان اون نعمت نیستند و هی از خدا نعمت های بیشتر و دیگر و دیگر می خواهند[7].  کسایی که از انسان های خطاکار بیزارن و سرزنششون می کنن و از گناه و معصیت ابراز انزجار می کنند، اما خودشون معصیت و خطا و گناه رو مرتکب می شن [8].. کسایی که مرگ رو دوست ندارن و اکراه دارن، چون گناه هاشون زیاده[9] ... و حاضر هم نیستند که این خطا ها رو جبران کنند [10] و خودشون رو برای مرگ و دیدار خداوند، آماده کنند. کسایی که وقتی سالم باشند و در عافیت و آرامش، مغرور می شن و عجب تمام وجودشون و فرا می گیره و وقتی بلایی به اون ها برسه، بی تابی می کنند و ناامید می شن [11]...

شاید برخی از این ویژگی هایی رو که گفتم در خود ما هم باشه...شاید بیشتر از یکی...شاید همه اش... شاید حتی اون هایی که نگفتم[12] ...

اما اگه حتی، یک موردش رو در خودمون دیدیم، تامل کنیم که :  نکنه من هم شدم مصداق کلام امیرالمومنین و جزو افرادی هستم که اهل عمل نیستم !! ...  و خسران برای منی است که اهل عمل نباشم [13]...چرا؟ به همنشینی این دو نگاه کنید: الذین امنوا و عملو الصالحات [14]...

خداوندا، یاریمان کن که اهل عمل باشیم نه فقط گفتار و ...
ادامه نوشته

چهار وجه

چندوقتی است که درگیر معنای تقوی شده ام. بدجوری فکرم را مشغول خود کرده است. از طرفی معنایش از وقایه و صیانت می یاد که یعنی نگهداری کردن و خود نگهداری[1]. از طرفی می بینم که به پرهیزکاری ترجمه کرده اند و خب پرهیز هم گاها داره. از طرفی، استاد شهید مرتضی مطهری [2]اصرار زیادی بر تبیین درست این مسئله و معنای آن به خودنگهداری داشته اند. من اما بین الفاظی که در ایات و روایات ، مبنی بر معنای تقوا بود، گیر کرده بودم.  تقوی همان خود نگهداری است که استاد شهید فرموده اند. اما ..اما...

اما برای رسیدن به تقوی باید از چند روش استفاده کرد:

1. اینکه پرهیز کرد، یعنی اصلا، طرفش هم نریم..خب این پرهیز با خودنگهداری فرق داره دیگه. چون خودنگهداری، همانطور که از لفظش پیداست، یعنی در وسط معرکه ای و خودت رو محافظت می کنی...

این پرهیز کردن، در روایات به احذروا و ایاکم بسیار اومده...مثل و إيّاكم و النّظرة [3] از نگاه کردن بپرهیزید...   و یا َّ أَيُّهَا النَّاسُ إِيَّاكُمْ وَ تَعَلُّمَ النُّجُومِ إِلَّا... [4] ای مردم، بپرهیزید ازیادگیری علم نجوم الّا بمقدار آنكه.....و در قران فعلا با لفظ اجتنبوا پیدا کرده ام : يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً ...[5]

2. اینکه خود را نگهداری و صیانت کرد. که اصل ماده ی تقوی [6] از همین معنا گرفته شده است. مانند اتقوا الله...که معنایش از خداوند بترسید نیست. بلکه منظور، خود نگهداری از عقابی که در نتیجه ی رفتارمان، شامل حال ما می شود است. [7]

3. حالت سوم اینکه ترک کنیم. به صورتی که شاید امری را به طور مختصر می کردیم و یا حتی در دلمان می خواستیم و یا ....،  این مورد را ترک کنیم. این هم یک نوع تقوی است. و البته این مورد را به ترک در روایات ، بیان کرده اند. مانند ترک کردن نگاه به نامحرم  فمن تركها خوفا من اللَّه [8] و ...

4. خود را ایمن کرد. که در پایین در مرحله 2 -2 بیشتر توضیحش رو می دم.

حالا مراحل بالا که همه در معنای تقوی نهفته است را، در قالب مثالی بسیار عمیق می گم:


تصور کنید که ......

ادامه نوشته

میلیون ها

می دونم که زیاد وقت ندارین و دلتون می خواد سریع برم سر اصل مطلب. خب وقتی یه ساندویچ هم بخوری، اول نون و رویه اش رو باید بخوری تا بعد برسی به گوشت و اصل مطلبش که درونشه. پست های ساندویجی هم این طوره دیگه. یه رویه داره که باید بخوریش. حالا خوردن شما می شه فکر کردن.

تا حالا به این فکر کردین که چی کار کنیم که وقتی هر کسی نماز می خونه، برای ما خواه ناخواه دعا کنه؟ یه جورایی حساب کنین میلیون ها ادم نماز خون. اونوقت ما رو دعا کنن. اصلا می شه؟ مثلا اون افریقایی که اون سر دنیاست و من رو نمی شناسه برام دعا کنه. یا مثلا اون المانی مسلمان شده .. حالا چرا دور بریم. همین آبادان و مشهد و آستارا و این ها...همه که من رو نمی شناسن. پس تصور و خواسته ی غلطیه که من بخوام همه ی همه ی همه ی نمازگزارها من رو دعا کنن.

اما با این همه من می خوااااام.

حالا چه جوری می شه؟ مگه می شه؟ امکان نداره؟ نه نمی شه. چرا باید بشه؟ چرا نشه؟ یه کوچولو فکر کنین بعد برین ادامه مطلب  رو بخونین. فکر کنین تا وقتی می خونین مطلب براتون شیرین تر بشه....الان دارین نون رویه اش رو می خورینا...

ادامه نوشته

مادر

این روزها زیاد یاد حضرت زهرا سلام الله علیها می افتم. زیاد یاد زینب و ام کلثوم و حسن و حسین و علی علیهم السلام می افتم. این روزها زیاد روضه مادر رو می شنوم و می خوانم و حس می کنم.

می بینم تابوتش را که به خانه می آوردند و ضجه های دخترانش و پسرانش و حتی منی که شاید مانند دخترش بودم و دوستش داشتم و بارها مورد لطفش قرار گرفته بودم نیز ضجه می زنم. نگاهم می کنند که تو که هستی که ضجه می زنی؟ آرام در خود گریه می کنم تا سرزنش نکنند ملامت گران و حرفی نسازند حرافان . نه برای من. برای دختران شیرپاک خورده ی مومنه اش.

مرا می بینند شروع...

ادامه نوشته

سرمشق

این بار می خواهم به زعم برخی ها، کودکانه بنویسم.

یادم هست وقتی انشا می نوشتیم، معلممان اول جمله را می گفت و ما کاملش می کردیم.

دلم می خواست می شنیدم صدای پر مهرش را که سخت مشتاق شنیدنش هستم.

دلم می خواست حس می کردم گرمای دستانش را و به مهر این گرما، آرامم می کرد.

دلم می خواست صدای قدم هایش را می شنیدم تا سر بلند کرده و نگاه کنم که آری! خود اوست.

دلم می خواست هایم زیاد بود موقع انشا نوشتن و همیشه در دل هم باقی می ماند.

سرمشق بعدی معلم، ایکاش بود. همیشه دلم می خواست هایم را در قالب ایکاش می گفتم و معلممان لبخند زنان، گوش می کرد به روی خود نمی آورد که تکراری است.

ایکاش می توانستم صدایش را بشنوم. ایکاش می توانستم صورتش را ببینم. ایکاش می توانستم گرمای دستانش را حس کنم.

و اکنون، معلم می گوید...

ادامه نوشته

درد بی درمان

عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ فَضَالَةَ بْنِ أَيُّوبَ عَنْ عُمَرَ بْنِ أَبَانٍ الْكَلْبِيِّ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ وَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولَانِ‏ مَا عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ ثَمَرَةٌ كَانَتْ أَحَبَّ إِلَى رَسُولِ اللَّهِ ص مِنَ الرُّمَّانِ وَ كَانَ وَ اللَّهِ إِذَا أَكَلَهَا أَحَبَّ أَنْ لَا يَشْرَكَهُ فِيهَا أَحَدٌ. (الكافي (ط - الإسلامية)    ج‏6  ص : 352)

 امام باقر و امام صادق علیهم السلام می فرمایند: رسول خدا صلی الله علیه و اله ، هیچ میوه ای را بر روی زمین مانند انار دوست نداشتند. قسم به خدا هنگامی که ایشان انار می خوردند، دوست داشتند که هیج کسی با ایشان شریک  نشود.
روایت بالا رو با دقت بخونین. چند وقت پیش یه بنده خدایی مستند به همین روایت، جلوی جمع داشت انار می خورد و بچه ها همین جور خیره خیره نگاهش می کردند. هر چی گفتیم اخه عزیز من، همین یه دونه اناره، به این بچه ها هم یه کمی بده و همه با هم بخورین. اونم دور ورداشته بود که پیامبر انار می خورد و به کسی نمی داد. اخه توش دونه ی بهشتی داره. می خوام خودم دونه بهشتی رو بخورم. ما هم مونده بودیم با اون بچه هایی که دلشون انار می خواست. حالا شما بگین. آخه ادم اولا یه چیزی که تک هست رو می یاد جلوی بقیه بخوره، ثانیا به بقیه نده، ثالثا هی استناد کنه رفتارش رو به پیامبر و معصومین علیهم السلام؟ کجا پیامبر از این سفارشات کرده؟ می دونین همین یه رفتار چقدر می تونه اثر منفی بزاره رو ذهن اون بچه ها و از اسلام و پیامبر اکرم که مهربان ترین فرد به بچه ها بودند، زده کنه؟ ان شاالله که رفتار ما دافعه نداشته باشه.

پیش خودم می گفتم اگه این بنده خدا، یه کم بیشتر کلام معصومین رو می خوند بهتر می تونست درک  کنه که چه بسا منظور از این دونه بهشتی برکت و خیر و فوایدیه که این دانه انار داره 1. چه اینکه یه دونه اش هم مفیده و در قلب چه تاثیرات خوبی داره. 2 اما اینکه وقتی آن بچه داره نگاهش می کنه، آیا این تاثیرات خوب رو براش خواهد داشت؟ فکر نکنم. نه تنها اثر مثبت نداره، بلکه ...واویلا... اثر منفی هم داره.3  حالا چه اثری، پیشنهاد می دم اصل روایت رو  ادامه مطلب بخونین تا حسابی تو ذهنتون بمونه.

کاش بهش یادآوری می کردم که عزیز دلم، همون پیامبر اکرم صلوات الله علیه نیز فرموده اند :
 كُلوا جَميعا وَ لا تَفَرَّقوا فَاِنَّ البَرَكَةَ مَعَ الجَماعَةِ؛ (بحارالأنوار، ج 66، ص 349)
با هم  بخوريد و پراكنده نباشيد، كه بركت با جماعت است.
کاش بهش می گفتم که انار را تنها بخوری، یه دونه بهشتی رو می خوری اما اگه به بقیه هم بدی، خود بهشت رو بدست می یاری که پره از انار و دونه های بهشتی.

روایات خوشمزه ای ادامه مطلب هست. بخونین و بخورین.
ادامه نوشته

کودک 4 ساله می داند.

خیلی آرام، در اتاق را می بندد. به روی خودم نمی آورم. بعد از چند لحظه، به طور خیلی نامحسوس گوشه ای می ایستم و نگاهش می کنم 1. به ورودی آشپزخانه نگاه می کند که من نیامده باشم. ظرف نمک را بر می دارد. درش را باز کرده و قاشقی را داخلش می چرخاند و کیف می کند. می خندد. کمی از نمک ها بیرون می ریزد. برایش تازگی دارد. یک قاشق پر می کند و آن را به روی فرش می ریزد. هنوز نگاهش می کنم. نمک ها را با دستش پخش می کند. به صورتش می پاشد... فوتش می کند. به اتاق بر می گردم. و در را باز می کنم به طوری که بفهمد. صدایش می کنم. گوشه ای قایم شده است. به روی خودم نمی آورم. چقدر مشتاقم بیاید و صدایش را بشنوم 2. اشپزخانه را مثلا، تازه دیده ام. عکس العمل کمی نشان می دهم. معذرت خواهی می کند. می پذیرم 3و کمکش می کنم تا نمک های ریخته شده را جمع کند. کمی از اثر این کارش بر روی فرش می ماند.
باز هم در اتاق را می بندد و این بار ادویه و نمک با هم مخلوط شده... معذرت خواهی می کند و می پذیرم و اشتباهش را گوشزد می کنم. آن ها را جمع می کند اما اثرش می ماند.4
باز هم در اتاق.. این بار صدای کتری هم به گوش می رسد. می دانم چه می کند. اندکی صبر می کنم و باز هم...همه را با آب مخلوط کرده و در بشقابی ریخته است و با دستانش به هم می زند. تا من را می بیند فرار می کند. صدایش می کنم . بر می گردد و در آغوشم معذرت خواهی می کند. اشتباهش را بیشتر برایش توضیح می دهم و با هم جمع می کنیم. این بار فرش خیس شده و بوی ادویه به خود گرفته است. چند روز بعد ، بوی نمی از فرش به مشامم می رسد.
دفعه بعد ... فرش خیس از ماست و ادویه و نمک شده است...این بار فقط نگاهش می کنم. نه از سر خشم. که هیچگاه خشمگین نشدم. فقط نگاهش می کنم و آرام به اتاق می روم. کمی طول می کشد و می آید. بوسه بارانم می کند و معذرت خواهی. به روی خودم نمی آورم. می گوید مادر، ببخش. بلند می شوم. به دنبالم می آید. آشپزخانه را می بینم. همه را جمع کرده است و دستمالی خیس بر روی آن ها کشیده تا اثرش پاک شود. فرش خیس شده اما ظاهرش تمیز است. در آغوشش می گیرم و نوازشش می کنم. 5

روز بعد من هستم و فرچه و آب و شستن فرش. محکم می شورم که هیچ اثری از خطاهایش بر روی فرش باقی نماند 6. حتی این کودک چهارساله هم توبه کردن را بلد است. من بنده چرا توبه نمی کنم؟ او، بلافاصله بعد از خطایش معذرت می خواست. من اما چرا خطاهایم را بعد از بیست سال هم به یاد نمی آورم؟ او می دانست توبه نصوح چیست 7. سعی می کرد اشتباهش را اصلاح کند. من اما چرا نصوح را نمی شناسم؟
نصوح می گویند 8  چون دفعه بعد که بخواهد بازهم ادویه ها را بریزد، خودش، خودش را نصیحت می کند که اگر این کار را بکنم باز هم به حرف مادر گوش نکرده ام.
نصوح می گویند8 چون این فاصله ای که در اثر خطایش،بین او و دوستی من افتاده است، دوخته شده و از بین می رود.(پاورقی را بخونین تا بهتر متوجه این مورد بشین. )
نصوح می گویند8 چون اگر کسان دیگری بخواهد، آن کار را بکنند، نصیحتشان می کند که نباید این خطا را انجام دهند.
و نصوح می گویند8 چون خالصانه تصمیم گرفته است دیگر این خطا را نکند. اگر چه که من مادر، می دانم شاید باز هم، تکرار کند. 9

روایات در این زمینه زیاده. هر کس مایل بود ایمیلش رو بزاره و بگه تا اون مقداری رو که من در آوردم، تقدیمش کنم.
ادامه نوشته

فیلم سینمایی

امروز می خوام یه فیلم نشونتون بدم. پس حسابی صدا و سیمایی بخونینو از قوه تخیل قوی ای که خدا بهتون داده، استفاده کنین. فیلمه دیگه. شاید یه کم طولانی هم بشه. البته به یک ساعت نمی رسه. ولی خب، دقیق بخونین و کلمه به کلمه اش رو حس کنین و تصور کنین. آماده اید؟ با طمأنینه بخوان..با مکث ..بسم الله

خودت را خوب نگاه کن. ببین چه داری. دو تا دست. دو تا پا. دو تا چشم. دو تا گوش. یک دهان. یک زبان. عقل. خرد. .. حالا اطرافت را ببین. یه کامپیوتر. قلم. دفتر. مادر . پدر. شاید همسر ، خواهر، برادر، دوست، رئیس، همکار، مومنین...خوب تصور کن تو خیابون می ری، اطرافت: درخت، آب، تکه نان خشک، کودکان، یتیمان، گداها،همه کس را داری. همه ی این ها دارایی های تو هستند.

حالا یواش یواش می رسی به صحنه بعد. نفس های آخر، لحظه ایکه گریه می کنند برایت، لحظه ایکه جسم مثالی ات را می بینی 1 ، لحظه ای که بدنت در قبر جای می گیرد، برزخ 2، حالا به خودت نگاه کن ببین چه داری. یه قبر. یک کمی شاید هم زیاد ، فشار این قبر. مومنین هستند. کافران هم. خوش چهره و بد قیافه. سوال و جواب همون اول 3 . هنوز عادت نکرده ای به قبر که  سوال و جواب و ... اگر مومن کامل باشی، متنعمی4  . اگر نه، ایمان ناقص مثل من داشته باشی، در هول و هراس و عذاب و ...

بازهم برو به صحنه بعد. این صحنه را  تصور کن تو ذهنت. خواستی می تونی  چهار - پنج خط ، ریتم خوندنت رو تند تر و تند تر کنی:  نفخه ی صور 5 با آن صدای وحشتناک بلند که همه می شنوندش. زلزله بزرگ. نه . بدتر از سونامی . همه ی عالم به هم ریخته 6. هم ترسیده اند. من که رنگ به صورت ندارم از ترس. تو را نمیدانم. واااای خدا. زمین را ببین. عین اینکه بخواهد تف کند، همه ی جسد ها را به بیرون می اندازد 7. چه صحنه ی وحشتناکی. این همه ادم. چه صورت هایی. ئه این فلانی بود. او به من هم همین را می گوید. ترسیده ایم. این همه آدم. نامه اعمالمان واااای.  مگه عملی هم من دارم؟ یک صف طولانی. بگم چند کیلومتر خوبه؟میلیاردی ؟ حساب کن همه ادم ها از حضرت آدم تا اون ادم آخر، همه تو صف هستند. خوش به حال اونهایی که این صف بزرگ و طویل رو رد کرده اند. اووووووووووه. حالا کو تا نوبت به من برسه. چند سال؟ چند قرن؟ بالاخره باز هم آخرش، ایستاده ام. رو به روی ملک. حساب و جواب. می پرسد، من جواب می دهم؟ نه. دستم حرف می زند. سرش داد بزنم: نگو ای دست. اما می گوید. می پرسد. این بار پاهایم می گوید. دِ نگو پای من. می گوید. باز می پرسد، زبانم جواب می دهد. چطور به زبانم بگویم نگو. او افریده شده برای گفتن.همه می گویند. خودم بر علیه خودم 9. از خودم بدم آمده. زمین و زمان و دیگر انسان ها بماند....
کمی تامل کن. نوشته ام را آرام تر بخوان. به شمارش نفس هایت آرام تر. آرام. باز هم آرام. نفس عمیق بکش. حالا بایست. فیلم را نگه دار. دکمه برگشت را بزن. بزن عقب تر. باز هم. عقب تر از نفخه ی صور. عقب تر از فشار قبر. عقب تر از گریه های مادر بر سر قبر. عقب تر. حالا نگه دار. هنوز ایستاده ای. تازه می خواهی از اول، فیلم را ببینی. آماده ای که دکمه ی  play را بزنی. دکمه را بزن. ببین چه داری. دست ، پا، مادر، پدر، دوست ، مومن، امکانات...آخر فیلم را دیدی..... اکنون ، تو،  خود، می دانی که باید، چه کنی10...

اگه خواستین علاوه بر روایات و آیاتی که آوردم مطلب دیگه ای هم بخونین، این بررسی قرآنی هم مفیده.
ادامه نوشته

فرصت از دست نرود

دستمال به دست شده ام برای تمیز کردن خانه. وقتی تمیز شود چقدر همه جا برق می زند. پنجره ها که تمیز شود نور بیشتری به خانه می تابد. باید با فواصل کمتری دستمال به دست شوم برای تمیز کردن. خصوصا این جا گه گرد و غبارها زیادتر است. آینه گوشه سالن را تمیز می کنم. چه شفاف می بینم خودم را. خیره می شوم. نه به خودم بلکه به آینه. چقدر زیبا می شد اگر هر وقت به آینه نگاه می کردم، به جای خودم خدا را در آن می دیدم. آنوقت بود که آینه را همیشه همراه خودم می کردم. دستمال را در دست می فشرم و می اندیشم اینه منعکس می کند . من هم باید منعکس کنم 1. مگر نه این است که بنده ی خدا هستم. یاد این روزها و شب ها می افتم که چه مهربان تر شده است خداوند به ما 2. آنچنان در بخشایشش را باز کرده که انگار خطا کاری باقی نخواهد ماند 3. می اندیشم که او به من چه داده. این همه نعمت. این همه هدایت. یاد قوم موسی می افتم . که جندوقتی که موسی نبود، گوساله پرست شده اند. چند وقتیست مولایم نیست. هست اما من نمی بینمش. به خاطر همین غبارهایی که قلبم گرفته نمی بینمش. اما نشوم مانند قوم موسی. نکند بدتر از آن قوم شوم. باز آن ها به واسطه پیامبرشان و رحمت خداوند فرصت دوباره یافتند. اگر چه که توبه سختی بود. حساب کن، فرزند، پدر را و پدر، فرزندش را و مادر بچه اش را بکشد ....سخت بود اما باز هم توبه ای بود. ثُمَّ عَفَوْنا عَنْكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ  خدایا می ترسم از زمانی که مولایم بیاید و من دیگر فرصت توبه نداشته باشم. 5  يَوْمَ يَأْتي‏ بَعْضُ آياتِ رَبِّكَ لا يَنْفَعُ نَفْساً إيمانُها لَمْ تَكُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَوْ كَسَبَتْ في‏ إيمانِها خَيْراً 6  توبه که هیچ. آنان که ایمان دارند ولی عمل صالح ندارند هم، بیچاره اند. 7
باید چه کنم که خداوند، مرا جزو دسته ی بخشیده های این روزها قرار دهد؟ چه باید بکنم؟ اضطراب سراسر وجودم را می گیرد. چه باید بکنم؟ اشک سرازیر می شود. خدایا.. چه باید بکنم که مرا ببخشی؟ من که غیر از تو کسی را ندارم. 8
- مفاتیح را باز می کنم. نوشته است خواندن فلان نماز، فلان دعا، آمرزش گناهان را دارد 9 ...نماز می خوانم. مرا می بخشی؟
- قران را باز می کنم. گفته ای: وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللَّهُ لَكُم 10 .. .دیگران را می بخشم، مرا می بخشی؟
- دعا می خوانم 11 ربنا.. واعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا أَنْتَ مَوْلانا 12 ... دعایم را می پذیری؟
- دست به دامن مولا و پیامبرم می شوم که برایم طلب استغفار کنند  وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ 13  ... مولا جان، برایم طلب غفران می کنی؟خدایا، الان، همه چیز در دست تواست. نه..نه...،
- من هم باید کاری بکنم. من هم باید اصلاح کنم 14. باید دستمال بدست شوم و قلبم را تمیز کنم. باید شیشه های ورودی قلبم را گردگیری کنم تا نور مغفرتت را ببینم. تو نمی بخشی مرا ؟ هيهات ...ما هکذا الظن بک و لا اخبرنا بفضلک. 15
چه زیبا امید داده اند كُلَّمَا عَادَ الْمُؤْمِنُ بِالاسْتِغْفَارِ وَ التَّوْبَةِ عَادَ اللَّهُ عَلَيْهِ بِالْمَغْفِرَةِ وَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ وَ يَعْفُو عَنِ السَّيِّئَاتِ  16
 تا زمانى كه مؤمن با استغفار و توبه به سوى خداوند باز مى‏گردد خداوند نيز با مغفرتش به سوى او مى‏آيد
....ممنونم خدایا به خاطر این همه امید به فضل17  و رحمتت و مغفرتت 18 .

کلام زیبای خدا و روایات زیبا رو از دست ندی. بخون ببین خدا چقدر مشتاق ماست.
ادامه نوشته

انسانیم

زنگ تلفن پدرم، موقع پایان سال، بارها و بارها به صدا در می آید. اقای فلانی...اینقدر پول ...آقای فلانی این کار ...اقای فلانی ... پدرم هم، همیشه با حوصله پاسخشان را می دهد. از او می پرسم: چرا همیشه اخر سال تلفنتون زیاد زنگ می خوره؟ لبخندی می زنه و می گه : همه انسانیم. جوابش را متوحه نشدم. چه ربطی به انسان بودن ما داره. در طول سال زنگ ها کمتر به صدا در می یاد. و گاهی که پدر ، به آنان زنگ می زند، حتی جواب سلامی هم نمی شنود. می گویم چرا؟ می گوید: همه انسانیم. فکر می کنم که چرا وقتی خودشان کار دارند، تماس می گیرند و وقتی دیگران حتی برای احوالپرسی تماس می گیرند، از ترس اینکه کاری داشته باشند، پاسخی نمی دهند؟ همین طور سوال ها در ذهنم ردیف می شد. تا بزرگ تر شدم...
رفته بودم حرم. کنار ضریح حضرت معصومه. علیها السلام..خلوت بود. موقع افطار. خانمی بلند بلند می گفت: خانم، گرفتاریم . مریض داریم. مریضم رو شفا بده. آنقدر ناله هایش عمیق بود که فقط برای او دعا کردم. باز هم گوش دادم. دیگری می گفت همه معتادین را ... پسر من رو هم...برایش دعا کردم. اگر چه لایق دعا نیستم. دیگری می گفت: دخترم ازدواج کنه...دیگری خانه و سرپناه...دیگری مال و وسعت رزق...دیگری...نشنیدم کسی بگوید: خانم جان، بی بی جان، متشکرم . با اینکه خیلی حاجت می دهند اما سپاس را نشنیدم. اگر پدرم بود می پرسیدم ازش چرا؟ و او می گفت: همه ما انسانیم.

وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنيباً إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِيُضِلَّ عَنْ سَبيلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِكُفْرِكَ قَليلاً إِنَّكَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ 1
هنگامى كه انسان را زيانى رسد، پروردگار خود را مى‏ خواند و بسوى او باز مى گردد امّا هنگامى كه نعمتى از خود به او عطا كند، آنچه را به خاطر آن قبلًا خدا را مى خواند از ياد مى ‏برد و براى خداوند همتايانى قرار مى ‏دهد تا مردم را از راه او منحرف سازد بگو: «چند روزى از كفرت بهره‏ گير كه از دوزخيانى
!

چقدر زیباست، داشتن درد. داشتن مشکل. داشتن سختی. اگر این ها باعث شود که همیشه به یاد خدا باشی. اگر این ها باعث شود غافل نشوی و جزو دسته کفران نعمت ها و بالتبع دوزخیان نشوی.

خدایا، غفلت از تو را نمی خواهم. اگر قرار است به عافیت و تندرستی غافل باشم، مرا دردی ده که غفلت از یادت نکنم. که تو خود این دعا را به استجابت رسانده ای. چه اینکه مولای من، تو خود گفته ای:
..و إنّ من عبادي المؤمنين لمن لا يصلح إيمانه إلّا بالسقم و لو صحّت جسمه لأفسده ذلك...2،
و هم از بندگان مؤمن من كسى است كه ايمانش جز به بيمارى اصلاح نمى ‏شود، و اگر تندرست باشد تندرستى ايمانش را تباه مى ‏گرداند،

وقتی بدانم، این بلا و مشکل من، کفاره گناهانم هست 3، این بلا و مشکل من، عامل یاد کردن خدایم هست، آیا راضی از این بلاها و مشکلات نخواهم شد؟ چرا . خواهم شد. راضی ام به قضا و قدرت. الحمد لله.

خدایا، ممنونتم که با بارش نعماتت، مانع می شوی که یادت را فراموش کنم. همواره مربی ام باش. آمین


ادامه نوشته

الحمد لله الذی....

تو وبلاگی خوندم، که درباره خدا چه زیبا نوشته بود. پاورقی رو نگاه کردم دیدم دعای ابوحمزه است. خوندم ببینم که توی این دعا خدا رو چه جوری حمد کرده اند.خوندم و نوشتم و نوشتم و آخرش به این نتیجه رسیدم که فقط خودشه که شایستگی هر نوع حمدی رو داره. الحمد لله

اَلْحَمْدُ للهِِ الَّذي اَدْعوُهُ فَيجيبُني وَ اِنْ كُنْتُ بَطيـئاً حينَ يدْعوُني

خدا را من حمد می‌كنم كه وقتی او را می‌خواهم و می‌خوانم ، مرا اجابت می‌كند. گرچه هر وقت او مرا خواست، من با كُندی به طرف او حركت می‌كنم و گاهی هم ممكن است این راه را طی نكنم.

وَالْحَمْدُ للهِِ الَّذي اَسْئَلُهُ فَيعْطيني وَاِنْ كُنْتُ بَخيلاً حينَ يسْتَقْرِضُني

خدای را حمد می‌كنم كه هر چه از او خواستم به من می‌دهد و اگر خود خدا از من استقراض كند به عنوان قرض الحسنه من كُندی می‌كنم و بُخل می‌ورزم

.....
ادامه نوشته

قلم

دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری    
    که امشب می‌نویسد زی نویسد باز فردا ری
قلم را هم تراشد او رقاع و نسخ و غیر آن    
    قلم گوید که تسلیمم تو دانی من کیم باری
گهی رویش سیه دارد گهی در موی خود مالد    
    گه او را سرنگون دارد گهی سازد بدو کاری
به یک رقعه جهانی را قلم بکشد کند بی‌سر    
    به یک رقعه قرانی را رهاند از بلا آری
کر و فر قلم باشد به قدر حرمت کاتب    
    اگر در دست سلطانی اگر در کف سالاری
سرش را می‌شکافد او برای آنچ او داند    
    که جالینوس به داند صلاح حال بیماری
نیارد آن قلم گفتن به عقل خویش تحسینی    
    نداند آن قلم کردن به طبع خویش انکاری
اگر او را قلم خوانم و اگر او را علم خوانم    
    در او هوش است و بی‌هوشی زهی بی‌هوش هشیاری
نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدین است    
    چه بی‌ترکیب ترکیبی عجب مجبور مختاری